برایتان مینویسم کسی مرا با ارزش نمیداند و احتمالا شما پیش خودتان میگوید تو برای خانواده ات با ارزشی برای ماکه دوستانت هستیم با ارزشی تو برای پسری که دوست داشت با ارزش بودی تو ممکن است برای خیلیها با ارزش باشی ولی باید برایتان بگویم با ارزش بودن با دوست داشتن فرق دارد خانواده ام مرا دوست دارند ولی با ارزش نمیدانند با ارزش بودن یعنی داداشم داخل خیابان هودی اش را در بیاورد و تن من کند با ارزش بودن یعنی میفهمد نمیتوانم گریه کنم بغلم کند و بگوید گریه نکن قربونت بشم. با ارزش بودن یعنی وقتی همه داخل بازی با یک چشمک به همدیگر میفهمانند به شوخی اذیتم کنند داداشم ناراحت میشود میگوید اعصاب فاطمه رو خورد نکنید با ارزش بودن داخل همین کلمه پیداست اینکه داخل جمعی که همه من را دوست دارند فقط بهم ریختن اعصابم برای یک نفر ارزش دارد اینکه خیلیها مرا دوست میدارند ولی فقط داداشم هست درون گوشم میگوید خوبی؟ و بعد درون چشمهایم زل میزند تا بتواند راست دروغش را بفهمد .با ارزش بودن یعنی اینکه درون خیابون روی موهایم را ببوسد و یاد اوری کند چقدر دلش برایم تنگ شده و چقدر دوستم دارد با ارزش بودن یعنی وقتی از خیابان رد میشویم خودش سمت ماشینها بایستد و دستم را محکم بگیرد با ارزش بودن یعنی وقتی نمیگویم سردم است به پدرم یاد اوری میکند برویم داخل مغازه تا من گرم شوم با ارزش بودن وقتی همه سر شام میخندند او نمکپاش را از دستت بگیرد و یاداوری کند کمتر نمک بریز با ارزش بودن یعنی وقتی داخل سربازی دوساعت به گردش بیرون از شهر میبرنشان او اول برای تو هدیه ای بخرد تا دلت شاد شود با ارزش بودن یعنی اینکه همیشه حواسش هست چگونه دوستت دارد چگونه بفهماند تنهانیستی چگونه بفهماند زندگی قشنگ است چگونه تو را با ارزش خطاب کند چگونه به تو شخصیت بدهد چگونه نگذارد کسی ازارت دهد مسخره ات کند نگذارد حتی خود پدر مادرت هم تو را ازار دهند با ارزش بودن یعنی تک تک رفتارهایی که تو با من انجام میدهی و من هیچوقت این ارزش را از طرف دوستانم دوست پسرهایم سایر اعضای خانواده ام ندیدم من اشک میریزم برای تویی که همه چیزی هستی در زندگی دارم
-این پست با گریه نوشته شدگریه حال خوب
غصه ی موهای پیچ خورده روی پیشانی ات را بخورم یا غصه دستهای گرمت را که در سرمای زمستان مرا درون جنگل بی مهابای اندوه تنها گذاشتند؟ غصه ی جانم گفتن های پشت تلفنت را بخورم یا غصه ی دو رگه شدن صدایت از فرط گریه را بخورم که در پس فریاد هایت رای بند کردن این مو به دستهایمان میگفتی که دوستم میداری؟ غصه ی اشک هایی که در اغوشت ریختم را بخورم یا غصه ی اشکهایی که روی موهایم ریختی را بخورم؟ غصه ی نگاه خیره ات را بخورم که هرز نمیپرید را بخورم یا غصه ی چشمهای بسته از اندوهت را میگویی غرورت را شکسته ام ؟ نشسته ام گوشه اتاق غصه تمام روزهایی که گذشت میخورم غصه تمام وقتهایی که میتوانستم ولی نگاهت نکردم نگاهم کردی غصه تمام لحظاتی که به اغوشت نکشیدم ولی به اغوشم کشیدی بیا بگو غصه چه چیز را بایدخورد؟غصه من و تو که غرورمان را به خاطر عشق زیرپا نگذاشتیم و گفتم چقدر از تو متنفرم مردمک چشمهایت لرزید گفتی منم.غصه چه چیز را بایدبخوریم بعد از دوماه نیم باید اعتراف کنم دلم برایت تنگ شده باید اعتراف کنم بعد از دوماه نیم دیگر نمیتوانم سرم را با ادمهای دیگری گرم کنم و وانمود کنم برایم اهمیتی نداری برایت بنویسم تو منفور ترین ادم روی زمین هستی فحش دهم .نگذاشتم فرو پاشیدنم را کسی ببیند به همه گفتم مرده ای به ادمها گفتم دوستت ندارم گفتم ادم بدی بودی ولی نبودی من میدانم تو با بقیه فرق داشتی من میدانم که تو پسرک دوست داشتنی من فقط عوض شدی من میدانم تو کسی هستی که عاشق تربودی تو یادم دادی چگونه کسی را باید دوست داشت چگونه باید تلاش کرد چگونه قهر هایم را اشتی کنی چگونه پشت در خانه مان ساعت دو شب حاضر شوی تا به من بفهمانی احساس تنهایی و دلتنگی نکنم من پسرک دوست داشتنی ام را دیده ام من تمام ان شبهایی که گریه میکردم تا پشت درخانه مان می امدی و میگفتی چشاتو ببند؟بعد بوق میزدی را یادم می اید شاید همه ادمها دعواهایمان را دیده باشند بد شدنت را ولی من روزهای خوبمان را یادمان هست من خاطرات قشنگمان را یادمان هست من نماز خواندن پشت سرت را یادم هست من قران خواندنت را یادم هست من تمام شبی که برای کنکورم استرس کشیدی را یادم هست من امدنت بعداز کنکورم را قبل از خانواده ام یادم هست من تمام ان اتفاقات بدلعنتی را که کسی خبردار نشد و تو بودی که جلوی همه ادمهای عوضی پشتم را گرفتی یادم هست من یدن الوچه از حیاطتان را یادم هست که نگاهم میکردی و باخودم میگفتم این پسره چرا اینطوری نگامیکنه؟بعدها گفتی همان روزها دوستم داشتی و ان خانه ای که با بچه ها هر روز الوچه هایش را مییدیم خانه شما بوده است روزهایی که هر روز برایم الوچه می اوردی را یادم هست خوردن ماکارونی بدمزه ام را یادم هست گفتی بهترین ماکارونی دنیا را میخوری انگار
من دلتنگ داد زدن هایت هستم چون ان وقتها فکرکنم تنها روزهایی بود که حس میکردم از ته قلبت دوستم میداری.نمیدانم توچگونه روی خاطراتمان خاک میریزی نمیدانم چگونه دوماه نیم از تومتنفربودم حتی بعد ازین هم ممکن است از تومتنفر باشم و باز برایم بی اهمیت شوی ولی بگذار امشب جفتمان دلتنگ شویم گریه کنیم و کاش عین تمام شبهای گذشته در خانه مان بیایی و سه تا بوق پشت سرهم بزنی بگویی دیدی با بوق زدن گفتم دوست دارم؟میشود؟همین امشب فقط؟
-دلم واسش خیلی تنگ شدههمتون دعاکنید برام
گریه شدم تو سرم براتون پست نوشتم جیغ زدم ادمارو تو سرم کشتم دستم گذاشتم رو گلوشون فشار دادم غصه خوردم جیغ زدم جیغ زدم پتورو کشیدم رو سرم اشکام ریختن از همه متنفرم ازهمه متنفرم حتی کسایی که از حال امروز عصرم بیخبر بودن و دخالتی نداشتن.
-درسم خوندم.
-به عنوان کسی که صاحب این وبلاگه علاقه ای ندارم کسی به صورت خاموش دنبالم کنه پس یا لطفابگو کی هستی یا انفالوکن.
میگوید به درک .ته قلبم درد احساس میکنم ، درد برای شما چگونه است؟ درد برای من از قسمت راست قفسه سینه ام شروع میشود و تا نوک انگشت پایم ادامه میابد .به چشمها و حرفای ادمها نگاه میکنم به طرز فکرشان بایدبگویم این روزها از تمام کسانی مانند من فکر نمیکنند بیزارم از زن دایی مهربانم بدم امده است از ادمهای ماله به دست بدم امده است .درد کشیده ام اشک ریخته ام به درک هایشان بوی نفت میدهد بوی نفتی که اگر درونم اتش بگیرد اول دامن خودشان را میگیرد .درد را چشیدم درد را حس کردم.
نکته دومی که را باید بگویم این است من زیاد به حریم خصوصی اهمیت نمیدهم مثلا چند روز پیش اکانت اینستاگرام میخواستم زهرا اکانت اینستاگرامشو بهم داد که اکانت جدید نزنم تقریبا یهفته است داخل اکانت فعالیت دارم و رمزشوعوض نکردم چون محتوای چتا و روابطم رو زهرا میدونه و اهمیت نداره واسم و من معمولا همه چیو به دوستام میگم به بعضیاشون با سانسور به بعضیا بی سانسور خب؟ بعد ازارمیبینم دوستام نسبت بهم اینطوری نباشن زهرا هم عین منه و اصلا دو رویی نیست .ولی بعضی از دوستام دو رو دو رنگیو میبینم از پنهون کاریاشون از دروغ گفتناشون باعث میشه احساس کنم که دارن مارو خر فرض میکنن که خب بلاخره داخل این پروسه بزرگ شدنم یچیزایی یاد داشت کردم که به دردم میخوره.از ادمای پنهان کار متنفرم حس میکنم اونا حس میکنن خیلی احساس زرنگی میکنن.
باید بهتون بگم که این روزا احساس تنهایی قشنگی دارم ، نه اینکه ادم دورم نباشه ها نه چند دوست خفن جدید پیدا کردم اسم یکیشون حسنه که حس میکنم رفیق خیلی خوبی واسم میشه حالا بعدا راجب کنکورش مینویسم .اینکه میگم تنهایی دلم نمیخواد با کسی رابطه عاشقانه ای داشته باشم روحم هر رابطه ای رو پس میزنه و این پس زدن باعث شده خودمو و حالمو بیشتر خوب کنه و خودمو بیشتر دوست داشته باشم و بهش احترام بذارم اما چیزی که باعث ازارم میشه اینه که همون ادم قدیم باشم مثلا اف بی ای ( اسم مستعار یکی از دوستای جدیدمه ) باهاش دیشب بد رفتار کردم عین همون وقتایی تو رابطه بودم و همون رفتارای مزخرف داشتم که خب باید یادبگیرم با ادما طلبکارانه برخورد نکنم چقد خودم متنفرم از ادمای طلبکار ، البته اف بی ای هم ادم عنیه و من ازحق خودم دفاع کردم ولی میتونستم محترمانه تر برینم بهش این روزا دلم نمیخواد اون ادم خودخواه مغرور و عن گذشته باشم .
صحبت دیگه ای ندارم|:
اها یچیز دیگه کاش بتونم به ارزوهام برسم چون اونطوری میتونم ادم تاثیرگذارتری باشم فک کنم.
ساعت یک بیست هفته دقیقه است که ثانیه شمار روی عدد سه قرار دارد داری یادمیگیری انرژی فشار تراوشی در کلیه به صورت مستقیم نیست ناشی از فشار خونیست کهATPاش داخل قلب مصرف شده است.فکرت میرود سمت اینکه چرا دوستم ندارد دیگر؟ تمام اینها در شصت ثانیه اتفاق می افتد نگاهت به ساعت میوفتد باز ثانیه شمار روی عدد سه قرارگرفته و است و ساعت یک بیست هشت دقیقه بعد ظهر است. به حرف مشاورت فکرمیکنی گفته بود همراه غذا ماست نخور خوابت میگیرد ولی خواب از چشم هایت فراریست هم شبهایش هم روزهایش به اعماق لجنهای وجودت چنگ میزنی سعی میکنی از ان روز که نشانی اش را به دهان نیاورده ای شروع کنی تا تمام روزهایی که پر از نشانی بودی خودت درون سرت اهنگ میخوانی و تکرارمیکنی باز که انرژی مصرفی فشار تراوشی به صورت غیرمستقیم است تست بعدی را هم درست میزنی بعدی هاراهم درست میزنی فیزیک را خوب یادمیگیری حوصله شیمی را نداری دینی را الکی ورق میزنی ساعت هشت شب است برنامه ات را تمام کرده ای میتوانی برای مشاورت بنویسی13ساعت درس خوانده ای200تا تست زده ای میتوانی حالت خوب باشد ولی باز حسی درون دلت به ان شصت ثانیه برمیگردد به تمام چیزهایی که از جلویت رد شد به ان شصت ثانیه فکرمیکند و با درد ازخودت میپرسی چرا دیگر دوستم ندارد؟باز ثانیه شمار روی عدد سه قرار دارد و او بازهم تورا درساعت هشت یک دقیقه شب دوست ندارد.
به تصویرلبخند اندوهگینم نگاه کن چگونه برای اثبات امید انحنای لبهایم را به بالا کش می اورد .نگاه کن به تلخندی که سالیانی دراز است در روزهای به سخره کشیدن شادی هایم خودش را در خود خفه میکند و زندگی ناجوان مردانه پاهایش را روی خرخره ام فشار میدهد تا بالا بیاورم ان همه روزهای بی نشانی را که در پی نامی برای فرار از سیاهی شبهایم گذر کرد.نگاه کن، چه اندوهناک برای به رخ کشیدن شادیِ پوچ،لب هایم را کش می اورم تا باد برای اشکهای بی ابرویم کمی ابروداری کند و رد خنده را که مابین هلهله دردهایم ناقوس مرگ را به صدا در می اورد کمی ارامتر بنوازد تا ماهم بتوانم برای اندک ثانیه ای برای کور سوی امید چشمهامان لبخند بزنیم.
تحمل درد بالایی دارم، الکی نمیگویم تاوقتی کارد به استخوانم نرسد اشک نمیریرم. ولی بایدبگویم حال از درد اشک درون چشمهایم جمع شده است امپول مسکن تاثیرش پریده است و باز درد تمام تنم را احاطه کرده است دوست دارم تمام مسکن های دنیارا تزریق کنم بعد باخیال راحت بخوابم. میدانید ادم که نزدیک است بمیرد همه دوستش میدارند بابا روزی چهار بار عمیق میبوستم مامان برای صلوات میفرستد و اشک میریزد درون اتاقم کمتر هستم و روی مبل مینشینم و دیگر روی اعصاب مامان نیستم صدایشان میکنم کمتر از "جانم"نمیگویند ، ادم که نزدیک است بمیرد همگی دوستش دارند انگار یکهو یادشان می افتد این دخترماست تنها دختر ما و کوچکترین فرزندمان نگران میشوند غصه میخورند بابا روزی ده بارمیپرسد که ایا دوست دارم برایم شیر موز بخرد؟چیپس چطور؟شیر انبه؟دنت شکلاتی؟نوتلا؟لواشک؟ مامان غذاهای مورد علاقه ام را میپزد و شبها مامان درون اتاق من میخوابد یک لقمه غذا میخورم از ذوق جفتشان چشمهایشان برق میزند. میدانید؟ادم که نزدیک است بمیرد عزیز میشود دیگر برای مادرم مهم نیست ازمون گزینه دو را خراب کردم سر زنشم کند دیگر مهم نیست من ان دختر با حجاب و نماز خوان خانواده نیستم دیگر برایشان اهمیت ندارد هیچ چیز جز من. ادم که نزدیک است بمیرد خیلی عزیز میشود. یک جمله خواندم میگفت:انقدر که از دست دادن چیزی مارا ناراحت میکند با داشتن همان چیز احساس خوشبختی نمیکنیم. وضعیت همین است ادمها از دست دادن میترسند میترسند من نباشم که دعواکنم صدایم را بالاببرم میترسند و میدانم اگر این نزدیکی به مرگ بیشترشود انها دلشان برای ارایش کردن من هم تنگ میشود. مانند امروز که مامان به ارایشم گیرنداد نگفت چرا پاچه های شلوارت بالاست؟ بابا نمیگویدچرا درس نمیخوانی چرا سرت درون گوشیست؟اصلا برای درس خواندن بیدارم نمیکنند مامان بابا میگویند گور بابای کنکور اصلا نیازی نیست دیگر درس بخوانی و من این روزها این حرفها حالم را خوب نمیکمد حالم بداست از نظر جسمی درد میکشم درد عمیقی که با تحمل دردبالایم اشک از چشمانم سرازیر میشود حال روحی ام خوب نیست و دل چرکین از دنیا گوشه ای نشسته ام و تماشا میکنم زندگی مضحک را، اه که این روزها کی قرارست تمام شوند؟بهار بیاید تابستان بیاید کدام فصل قرارست دردهایم به پایان برسد؟من دل تنگ لبخندهایم هستم میدانی مرا؟
خب بچه ها راجب 21روز مدیتیشن فراوانی که بهتون گفته بودم میخوام از شماها دعوت کنم که وارد این چالش بشید به نظرخودم باعث بالارفتن حس مثبتمون از زندگی میشه ، و اینطوری نیست که خیلی در طول روز وقتمونو بگیره باعث میشه اون انگیزه و حس خوب واسه زندگی رو دوباره تو وجودمون پیدا بشه و شماهروقت احساس کردید که دیگه دوست ندارید ادامه بدید میتونیدترکش کنید، همینطور باعث بالا رفتن نظم توی زندگیمون میشه و فایلهای صوتی که میشنویم حس خوب و قشنگی توی وجودمون القا میکنه که فراوانی اطرافمونو واقعاحس میکنیم ، خب دوست دارم ازتون دعوت کنم که ادامه این چالش شما بامن ادامه بدید پس هرکسی که علاقه داشت داخل پیوی واسم تا فردا اعلام کنه
-این مدیتیشن بیست یک روز طول میکشه اگه خواستید و مایل بودید انجامش بدید تا اون حس خوب رو بگیرید ایدی یا شماره تونو واسم بذارید، و هرموقع هم که دیدید اثری روتون نداره میتونیدترک کنید.
بایدبگم تنهایی عذاب جدایی و دلتنگی رو به بودن داخل یه رابطه مریض ترجیح میدم. چون ی رابطه مریض هیچوقت خوب نمیشه ولی تنهایی عذاب جدایی و دلتنگی ی روز خواب پا میشی میبینی همه اش از سرت پریده و تو جذب ادمای دیگه شدی که به ادم قبلی که دلتنگش بودی خنده ات میگیره.
-
با صدای گردو شکستن بابا از خواب بلند میشوم،منتظرمیمانم تاصدایم کند .باید شیش قرصی را که صبح میخورم همراه باصبحانه باشدو پدرم به خاطر من ساعت کاری اش را به عقب می اندازد چون من ساعت هشت نیم نمیتوانیم بلندشوم و صبحانه بخورم ، بعد از صبحانه روی تخت دراز میکشم صدای اب پرتقال گیر بلند میشود چون نمیتوانم قرص هایم را با اب بخورم صبحا پدرم و شبها مادرم همراه قرص هایم اب پرتقال برایم میگیرند معده ام درد میکند ولی چیزی نمیگویم، ادم دیگر نمیتواند چیزی بگوید چند بار از درد و عذابی میکشد بگوید؟چند بار از درد درون خودش جمع شود و بقیه را ناراحت کند؟دیروز داشتم میخندیدم سه نفرشان نگاهم میکردند مادرم میگفت:کاش توهمیشه خوشحال باشی و خودهم برای خودم ارزوکردم کاش همیشه خوشحال باشم و اندوه این درد مرا رهاکند. این روزها انقدر همه حواسشان هست که خودم فکرمیکنم دارم لوس میشوم،و ریتم زندگی چس ناله کنی ام دارد برهم میخورد. این روزها از دست دادن ادمها میترسم از نبودن برادرم میترسم ازنبودن مادرم میترسم از نداشتن پدرم میترسم از نزاشتن خاله ام میترسم ازینکه زهرا و شیوا و دیگر دوستان صمیمی ام نباشند میترسم این روزها ازینکه دیگر ادمهارا نداشته باشم میترسم از ادم تنهایی بودن میترسم . و این ترس را دوست دارم چون باعث میشود ادمهارا بیشتر دوست بدارم خانواده ام دوستانم اطرافیانم را بیشتر به اغوش بکشم و به انهابگویم چقدر برایم با ارزش هستند.
-
حسن رفیق جدید این روزهایم است، دیشب داشتم برایش چیزی تعریف میکردم وسط حرف هایم گفتم:خودت را نکُش، حال میخواهم به شماهم بگویم خودتان را نکشید. خودتان را نکشید من خودم را برای کنکور کشتم برای ادمی که دوستم نداشت کشتم من خودم را انقدر کشتم که این روزها با شبانه روزی دوازده تاقرص حالم خوب نمیشود معده ام درد میکند و اشکهایم روانه میشوند .من خودم را کشتم برای چیزهایی که همه میگفتند مهمند کنکور میگفتند مهم است اینکه او دیگر دوستم نداشته باشد مهم است من خودم را کشتم و حال درد این مرگ جسمم را ازار میدهد ولی بایدبگویم هیچ چیز مهم نیست باورکنید مهم تراز سلامتی جسمیتان هیچ چیزمهم ترنیست باورکنید هیچ چیز انقدر اهمیت ندارد که شما کارتان به بیمارستان بکشد که شما شبهارا با درد بخوابید با درد پاشوید با درد زندگی کنید با درد هزاران بار بمیرید. چون ان وقت نه کنکور است به دادتان برسدنه ادمی که دوستتان ندارد ،خودتان را نکشید شما زیبایید شما بهترین زندگی خودتان هستید حتی اگر درون کنکور شکست بخورید حتی اگر ازبین هفت میلیارد ادم یکی شان شمارا دوست نداشته باشد خودتان نکشید اگر رفیقتان نامردی کرد خودتان را نکشید اگر ادمهای احمق ازارتان دادند شما فوق العاده اید روزها سالها تکرارکنید انوقت دیگر خودتان را به خاطر هیچ چیز نمیکشید.
-
درد از بین سلولهای معده ام رد میشد و تمام تنم را به اغوش میگرفت. اندوهگین بودم همگیمان اندوهگین بودیم امروز که بیهوش از اتاق بیرون اوردنم بین بیهوشی بوسه ی بابا را حس کردم بگویم خوشحال بودم چون روحم ازادم بود روح این روزها دوست داشته میشد ،وقتی که محمدامین با لباسهای سربازی جلوهمه فامیل به اغوشم کشید و گریه شد اشکهایش عجیب بود پسرها احساس دارند حتی بیشتر از ماها ،برادرم جلوی همه اشک میریخت و من را محکمتر به اغوشش میفشرد .حال روحم خوب روحم دوست داشته میشد درون مطب که دکتر گفت چیزجدی نیست بابا درون اتاق انتظار که بقیه بیمارها نشسته بودند میبوسیدتم و بلند بلند میگفت الهی قربونت شم بابا الهی تموم دردبلات توی سر من ، روحم ازاد بود روحم خوشحال بود. دختر قوی خانواده که گریه هم نمیکرد این روزها از درد به خودش میپیچید و اشک درون کاسه چشمهای مغرور ترین مردهای زندگیش را دید اشک درون چشمهای پدرم دیدم اشک های برادرم را بوسیدم این روزها که سخت گذشت که بدگذشت با درد گذشت ولی گذشت انگار روحم زنده شده بود .روحم زنده شده بودکه زهرا از دانشگاه ی شهر دیگه میخواست بیاد اونجا تا منو ببینه تا خیالش راحت شه واقعا حالم خوبه، روحم ازاد بود که خالم توی تک تک لحظات تنهام نذاشت روحم ازاد بود که اون یکی خاله ام قبل از بیهوشی میگفت:الهی دردت توسرمن خاله که نبینم اینطوری باشی، روحم ازاد بود که مادرم هرلحظه اشکهایش را پاک میکرد صلوات میفرستاد قران میخواند و همگیشان به اغوشم میکشیدند. این روزها با درد تمام شد ولی روحم ازاد شد روحم خوب شد. که تعداد ادمهای دوست داشتنی زندگیم زیاد شد که برادرم با اشک بدون اجازه از پادگان امد بیرون تا خیالش راحت شود یک دانه خواهرش دیگر قرارنیست درد درون چشمانش موج بزند تعداد ادمهای زندگیم زیادشد که پدرم گوشه ای می ایستاد و گریه میکرد که کاش تمام دردهای تنم به او منتقل میشد و من را اینگونه نمیدید تمام شد و تعداد ادمهای دوست داشتنی ام بیشتر از هروقت دیگه ای بود.
-بابام گفت میخوای کنکور هنر بدی فقط؟مگه دوست نداری نقاشی بکشی؟
-مامانم گفت:تورو خدا دیگه نمیخواد درس بخونی اصلا واسم اهمیت نداره دیگه ، تو فقط فقط خوب باش.
-چیزجدی نبود مشکلم بچه ها
من نمیتونم به هیچکس جز توفکرکنم و متاسفانه خیلی وقته دیگه به خود توام نمیتونم فکرکنم.
-یخ زدم.
-چقد بی اهمیت شدی.
-دیشب احساس میکردم کنار رفیقش هست نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم عین اینکه اون با رفیق من چت کنه (تموم محتویات معده ام با این فکر میاد توگلوم) و من میدونم اون حتی استوری کسیم ریپلای نمیکنه یکم باعث عذاب وجدانم میشه ولی خب دیگه زندگی من به اون ربطی نداره.و اون خودشم کامل متوجه این امر هست
1:محمد صمیمی ترین و بهترین رفیق زندگی ام بود از صمیمیت بیش از حدمان نمیتوانم بگویم از نگرانی های همیشگی اش ولی یک روز از تلگرام و اینستاگرام بلاکش کردم چون بیش از حد تماس تلفنی برقرارمیکرد و ازارم میداد پیام هایش را نخوانده از درون واتساپ پاک کردم و انجاهم بلاکش کردم شیش ماه بعد که دیلیت اکانت زدم و جوین دادم داخل تلگرام ، برایم پیام فرستاد که باز بلاکش کردم. حالا دیشب بعد از یک سال و خورده ای برایم پیام فرستاد و وقتی ویسش را بازکردم متوجه شدم چه بی اندازه دلم برای صدای مهربانش تنگ شده بود چه بی اندازه دلم برای مهربانی بی چون چرایش تنگ شده بود،به قول خودش رفیقیم هنوز دیگه رفیقای قدیمی چون ادمی زاد چیز عجیبیست.و از او ممنونم که هیچوقت به روی نیاورد چرا یکهو از زندگی ام حذفش کردم.پسرک دوست داشتنی ام.(هنوز عکسای سه سال پیشمو داشت وقتی واسم فرستاد خودم از ذوق مردم واسه خودم چه عکسای لعنتی بودن)
-از اجبار تنفردارم قبلا انگشت شصت پایم درد میگرفت قرص میخوردم ناخن دستم دردمیگرفت قرص میخوردم حالا؟قرص هایم را درون سطل اشغال میریزم و حالم بهم میخورد از پروسه نفرت انگیز قرص خوردن. شاید اگر روزی حجاب اختیاری شود بازهم با پوششی بر روی سرم درون جامعه حاضر شوم چون ادم مرتبی نیستم که موهایم شانه کرده باشد ولی حال ادین حجاب متنفرم شایداگر درس خواندن اختیاری بود من بهترین خودم بودم ولی حال ازین اجبار فرارمیکنم و ازکتابهایم متنفرم ادمیزاد چیزعجیبیست من از تمام اجبارهایی که تنم را به بند میکشند متنفرم.
3:همیشه از پدرم نالیده ام و از بدیهایش گفته ام بگذارید بگویم چقدر این روزهاگریه ام میگیرد ازخوبی هایش ازینکه بیشتر از مادر و برادرم کمکم میکند تا خوشحال باشم تا خوب شوم تا همان دختر سرتق و حاضر جواب قبلش شوم که هرشبانه روز باهم دعوا میکردند بگذاریدبگویم چقدر این روزها برایم وجودش بهتر ازهمه ادمهای زندگیم است بگذاریدبگویم که او یک فرشته است که من تا اینجای زندگی ام قدرش را نمیدانستم به برادرم حق میدهم اینگونه او را بپرستد.
4:انقدر لاغرشده ام که عکس بیفور و افتر برای دوستانم میفرستم و باجمله وای لاشی چقد لاغرشدی ذوق میکنم. این تنها دلخوشی این روزهایم است.
5:عاشق شده ام عاشق دو نفر ازهمین کراش های ابکی ولی انقدر خوب چیزهایی هستند که اصلا قلبم ازین همه زیبایی آه.
باشد برای بار اول راجب کنکور و درس خواندن نصیحتمان میکنید ماهم به روی چشم گوش میدهیم برای بار دوم تذکر میدهید فلانی وقتت دارد میگذرد باید درس بخوانی بازما به روی چشم گوش میدهیم برای بار پنجم برای بار شیشم برای بار هفتم میگویید یکهو مفنجر میشویم تذکر میدهیم دوست ندارم راجب کنکور حرف بزنم ناراحت میشوید؟به تخمم خب واقعا به تخم های نداشته ام، همینکه نگفتم به تو ربطی نداره برو خداروشکر کن.
-خب بسه دیگه بکشید بیرون یا از پارسال بدترمیشم یا عین پارسال میشم یا ی کوفت دیگه ،ازین بیشترنیست که ، هست؟ خب بسه بسه بسه بسه
احساس میکنم با هرکلمه ای که از دهن خواننده در می اید تمام تنم منقبض میشود و درد از شانه سمت چپم شروع میشود و انگشتانش را به فجیع ترین حالت ممکن درون استخوان های قفسه سینه ام فرو میکند و فشار میدهد صدای شکستن اندامهای فوقانی ام صدای درهم شکستن چیزی درون وجودم ازارم میدهد. ادم نمیتواند حرف بزند خیلی وقتها نیاز نیست حرف زد همیشه کسانی هستند بتوانند بفهمند چه چیز ازارت میدهد ولی ادم نیاز دارد از شکستن صدای استخوانهایش با یک اهنگ صحبت کند بعد لبهایش را جمع کند و خودش را بغل کند و تمام شکستگیهارا بهم بچسباند حتی اگر مثل روز اول نشود مانند تمام چیزهایی که بیرون ریخته میشوند دور میشوند نقطه کور میشوند ولی هنوز درون تو زنده اند بیشتر از هروقت دیگه ای. احساس میکنم همیشه چیزهایی مارا ازارمیدهند که حقمان نیست سهممان نیست چیزهایی که نمیشود گفت نمیتوان نوشت نمیتوان برایشان اشک ریخت چون باید قبول کنی برایم پذیرفتن سخت است اینکه هزار با خودم مرور کنم و بپذیرم سخت است چرا؟ چون ادم همیشه دروغ را ترجیح میدهد ادم دلش میخواهد چشمانش را ببند و از تمامی کابوسهایش یک خواب باقی مانده باشد .ولی هیچوقت اینگونه نمیشود ادم ازجایی به بعد نمیتواند با دروغ خودش را گول بزند ازینکه سرخودش را شیره بمالدهم خسته میشود پس قبول میکند اهنگ گوش میدهد در اتاق را میبندد و با حقیقت رو به رو میشود درد قفسه سینه شانه چپش دردی که تمامی دم و بازدمش را به اغوش میکشد را باورمیکند سکوت میکند و نابود میشود ذره ذره
-من دیگه امیدمو به ادما و روزای بهتر از دست دادم رییس.
حرف زیاد موند از18سالگی غم زیاد تر، امشب اولین شب تولدم بود غمگین نبودم چون شاید خیلی وقت بود خیلی چیزارو باخودم حل کرده بودم که گاهی تو وجودم هم میخوردن و حالم بدمیکردن ولی،خب 18سالگی با تموم تجربیات خوب بد شیرین زشت زیبا تموم شد.میشه 19سالگی واسم پر از عشق و شادی باشه؟
+هرچی ارزوی خوبه مال من.
-واسه18سالگیم زیاد میتونستم بنویسم بیشتر از هرسال دیگه ای ولی ، به بعضی چیزا نباید سر زد.
-دیدی چی موند ته چشات؟پس این دفه فرق کن.
سال 98سر سفره ارزو کردم زندگیم پر از هیجان باشه، امسال هیجان انگیزترین سال زندگیم بود گریه کردم خندیدم هرکاری دلم خواست انجام دادم چون خیال میکردم من18ساله الان دلش میخواد فلان کارو انجام بده، تصمیمای خوبی گرفتم تصمیمات افتضاحی گرفتم کارای بدی کردم کارای قشنگی کردم. خوشحال شدم اشک ریختم و 98با تموم بدبودنش واسه من هم عمیقا بدبود هم عمیقا قشنگ. اونقد قشنگ که بعدا حسرت نمیخورم چرا فلان کارو توی18سالگیم انجام ندادم. سال نو شد منم چند روز دیگه میشم19ساله و توی همه چیز زندگیم محتاط تر دارم میشم به طرز عجیبی دلم نمیخواد دل کسیو بشکنم کسی ازم ناراحت باشه سر سفره هفت سین به خدا گله کردم باهاش حرف زدم بعد مدتها و ماه ها قران خوندم به خدام گفتم چقد اذیت شدم بهش گفتم کاش دل هیچکس نشکنم و هیچکس دل منو نشکنه.98تموم شد با تموم شدنش حس بهتری دارم الان تقریبا(:من بلدنیستم ادمارو ببخشم من ادم کینه ایم ولی میخوام ی تغییر خیلی عمیق تو زندگیم کنم و ادم دیگه ای بشمفکرکنم این شنبه بهترین شنبه واسه هممون باشه واسه شروع.
-عیدتون مبارک باشه من سر سفره دعاکردم امسال پر از شادی و سلامتی باشم واسم. واسه شماهاهم همینو ارزو میکنم دوستان.
+
ادمها و باقی چیزهای دیگری در دنیا وجود دارند مرا به خودت مجذوب نمیکنند من احساس ضعف عمیقی در روحم دارم که انگار اسیب جدی دیده است برای همین انطور باید و شاید حرفها و کلمات نگاه ها مرا جذب نمیکنند من انگار توانایی اعتماد افکارخوب حال خوش را از دست داده باشم و زخمهای روحم هر لحظه سر بازکنند و خون فواره بزند از درون مغزم.
درباره این سایت