با صدای گردو شکستن بابا از خواب بلند میشوم،منتظرمیمانم تاصدایم کند .باید شیش قرصی را که صبح میخورم همراه باصبحانه باشدو پدرم به خاطر من ساعت کاری اش را به عقب می اندازد چون من ساعت هشت نیم نمیتوانیم بلندشوم و صبحانه بخورم ، بعد از صبحانه روی تخت دراز میکشم صدای اب پرتقال گیر بلند میشود چون نمیتوانم قرص هایم را با اب بخورم صبحا پدرم و شبها مادرم همراه قرص هایم اب پرتقال برایم میگیرند معده ام درد میکند ولی چیزی نمیگویم، ادم دیگر نمیتواند چیزی بگوید چند بار از درد و عذابی میکشد بگوید؟چند بار از درد درون خودش جمع شود و بقیه را ناراحت کند؟دیروز داشتم میخندیدم سه نفرشان نگاهم میکردند مادرم میگفت:کاش توهمیشه خوشحال باشی و خودهم برای خودم ارزوکردم کاش همیشه خوشحال باشم و اندوه این درد مرا رهاکند. این روزها انقدر همه حواسشان هست که خودم فکرمیکنم دارم لوس میشوم،و ریتم زندگی چس ناله کنی ام دارد برهم میخورد. این روزها از دست دادن ادمها میترسم از نبودن برادرم میترسم ازنبودن مادرم میترسم از نداشتن پدرم میترسم از نزاشتن خاله ام میترسم ازینکه زهرا و شیوا و دیگر دوستان صمیمی ام نباشند میترسم این روزها ازینکه دیگر ادمهارا نداشته باشم میترسم از ادم تنهایی بودن میترسم . و این ترس را دوست دارم چون باعث میشود ادمهارا بیشتر دوست بدارم خانواده ام دوستانم اطرافیانم را بیشتر به اغوش بکشم و به انهابگویم چقدر برایم با ارزش هستند.
-
درباره این سایت